کــــ افــــ ه داســ تـــانــــ

شعبه ی دوم کافه ۴۰چراغ

کــــ افــــ ه داســ تـــانــــ

شعبه ی دوم کافه ۴۰چراغ

قسمت اول داستان

قسمت اول داستان " سـراب "

سردرد امانم را بریده بود. لیوان دسته دار ِ بزرگ ِ قرمز رنگم را برداشتم و مثل همیشه 6 حبه قند به اضافه ی یک قاشق قهوه داخلش ریختم.  لیوان را تا نصفه پر از آب جوش و بقیه اش را با شیر پر کردم. همین طور که میرفتم تا پاکت سیگار مارل برو اکسترا و فندکم را بردارم شروع کردم به هم زدن محتویات لیوان. سردردم که شروع میشد حتمن باید یک لیوان پر نسکافه فوری میخوردم با سه نخ سیگار. عادتم شده بود. کنار پنجره ی بزرگ ِ شیشه ای اتاقم ایستادم و با دست چپم سیگاری از پاکت در آوردم و گذاشتم گوشه ی لبم و با همان دست فندک را روشن کردم. پک اول را که زدم سیگارم روشن شد. فندک زیپوی خوش دست ِ طلایی رنگم را توی جیبم گذاشتم و با دست راستم لیوان نسکافه ام را بالا آوردم و یک قلوپ از آن را خوردم. به پنجره خیره شدم که از پشت آن برج دوبی با چراغهای روشنش خود نمایی میکرد. میخواهم بگویم بیشتر شبها برای مدت طولانی به برج خیره میشوم. همین طوری؛ محض بی کاری! سیگار اولم تمام نشده بود سیگار دیگری برداشتم و با اولی آنرا روشن کردم. ته سیگار اولی را با انگشت سومم و همینطور شصتم گرفتم و با ضربه ای که باعث شد توی هوا چندین بار چرخ بخرد آنرا درون سطل زباله ی کنج ِ اتاقم انداختم. لیوانم را تا نصه سرکشیدم و دوباره مشغول پک زدن به سیگارم شدم. هنوز نسکافه ام را کامل نخورده بودم که یک مرتبه به سرم زد ماشین را بردارم و بروم به دیسکو مارین. چند شبی بود که نرفته بودم. سیگارم را انداختم توی لیوان نسکافه و لیوان را روی میز گذاشتم. از توی کمدم پیراهن سورمه ای رنگ آرمانی ام را برداشتم و شلوارم مشکلی ورساچی ام را هم پوشیدم. توی آیینه نگاهی به خودم انداختم. یقه ی پیراهنم را تنظیم کردم و دستی هم به موهایم کشیدم. چراغ اتاق را خاموش کردم و سوئیچ را برداشتم و به پارکینگ رفتم.
ساعت 1شب بود و کم وبیش اتوبان شیخ زائد خلوت بود. دیسکو مارین اول خیابان جمیرا و پاتوق همیشگی من بود. ماشین را توی یکی از خیابانهای فرعی پارک کردم و وارد دیسکو شدم. هر دیسکو به غیر از نوازندگان و خوانندگان و گارسون ها و گاهی رقاصانش، چندتایی هم بادی گارد دارد برای مواقع بدمستی افراد و درگیری ها. بادی گارد های مارین دیگر با من رفیق شده بودند و همیشه مرا به جای خلوت و دنج دیسکو راهنمایی میکردند. این بار هم هنوز وارد نشده، سعید یکی از بادی گارد های آنجا با فارسی دست پا شکسته به من گفت:
- به به. خوش آمد آرش خان! بفرما. بفرما توش. آن گوشه را برایتان گذاشته بودم.
با خنده تشکری کردم و
رفتم پشت ِ میزم نشستم. مثل همیشه شلوغ بود. و فضا پر شده بود از بوی انواع عطر و دود سیگار و قلیان. گارسون دیسکو هم که مرا میشناخت به کنارم آمد و پرسید چه سفارشی دارم. سردردم را بهانه کردم که مشروب برایم نیاورد اما یک قلیان با اسانس توت فرنگی سفارش دادم. دست هایم را زیر چانه ام گذاشتم و فضا را زیر نظر گرفتم. میز کناری ام پیر مردی تقریبن 60 ساله بود که داشت با دختر خوش اندامی که کنار میزش ایستاده بود بحث میکرد. یحتمل بحث بر سر قیمت آن دخترک بود. این دیسکو دختران و زنان گران قیمتی دارد. قیمت یک ساعتی بعضی از آنها تا 2هزار درهم هم میرسد(حدود 600 هزار تومان). چند میز آن طرف تر 3 دختر جوان و یک مرد تقریبن میان سال مشغول بگو و بخند بلند بودند. معلوم بود حسابی خورده بودند و کیفشان کوک بود. همین طور که اطراف را دید میزدم حواسم رفت به سمت میزی که دست راستم بود. دختری با آرایش بسیار غلیظ عربی و ظاهری بسیار زیبا٬ تنها نشسته بود. محو نگاه کردنش بودم که قلیان را آوردند. همین طور که قلیان میکشیدم و دودش را به هوا میدادم دخترک را هم نگاه میکردم. تا اینکه او هم برگشت و با چشمان زیبایش به من خیره شد و لبخندی تحویلم داد. سرش را برگرداند. اما من همچنان به او نگاه میکردم و داشتم اندامش را بر انداز میکردم. یا هندی بود یا پاکستانی. شاید هم عرب بود. و با احتمالی بعید تر ایرانی! در همین افکار بودم که بازهم برگشت و به من نگاه کرد. اینبار وقتی دید من هنوز به او نگاه میکنم به من اشاره ای کرد یعنی حواست به قلیانت باشد! داشت یادم میرفت. روی صندلی لم دادم و پشت سر هم مشغول پک زدن به قلیان و بیرون دادن دودش از دهان شدم. دوباره اطراف را نگاهی انداختم. با خودم گفتم امشب چه خبر است که این همه دختر ریخته! صندلی را عقب دادم که بتوانم پایم را روی پای دیگرم بگذارم که دیدم همان دخترک ِ میز ِ دست راستی بلند شد و به سمت من آمد. با لهجه ای ضایع از من پرسید: انت ایرانی؟ خودم را جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: نعم! دخترک صندلی رو به رویی مرا برداشت و آورد نزدیک من نشست و قلیان را از من گرفت، پکی به آن زد و گفت:
- چرا این طوری نگاه میکردی؟ چیه؟ خوشگل ندیدی؟
ابرو هایم را از تعجب بالا بردم و گفتم: ایرانی هستی؟
نی قلیان را به دستم داد و گفت:
-چرا؟ بهم نمیاد ایرانی باشم؟ حتمن باید مانتو و چادر بپوشم تا معلوم بشه ایرانی ام؟
رو بهش کردم و گفتم:
- نه! خب یعنی حدس میزدم هرجایی باشی غیر از ایران!
- مثلن کجایی؟
- هندی... پاکستانی... و شاید هم عرب!
- خاک تو سرت! هنوز دختر های مملکت خودتم نمیتونی تشخیص بدی!
- خب من زیاد توی تشخیص هویت وارد نیستم. یعنی اهمیتی نمیدم. اگه هم میبینی اینجام محض سرگرمیه! نیومدم واسه جور کردن دختر!
پوزخندی زد و گفت:
- آها! از اینهایی هستی که پا میشن میان دبی واسه خرید کردن و بعدش هم3 روزه بر میگردن ایران! درسته؟
- نخیر! من اینجا کار میکنم.
- اوه. باریکلا شازده! چه کاری؟
- ساخت و ساز خونه. البته من یه جورایی واسطه ام. پول از بابامه. کار از من! تو خودت چی؟ از اون 3 روزه ای هایی؟
کیفش را روی میز گذاشت و دستهایش را پشت سرش قلاب کرد و گفت:
- قبلن بودم. الان دیگه اقامت دارم. اومدم که دائم بمونم.
معمولن دخترانی که تنها به دبی می آیند از راه خود فروشی درآمدی به دست می آورند و کمتر کسی پیدا میشود کار و بار درست و حسابی داشته باشد. به همین خاطر پرسیدم:
- خب درآمدت از کجاست؟ یعنی از کجا میخوای پول دربیاری؟ حتمن مثل بقیه دنبال مشتری میگردی؟
ابرو هایش را توی هم کشید و گفت:
- مودب باش! من و چه به این کثافت کاری ها! اگه اومدم دیسکو محض تغییر حال و هوام بود. اون اندازه ای دارم که بتونم ده تا دیسکو مثل اینجا بسازم و بفروشم.
این حرفو که زد روشو کرد اون طرف. طوری برخورد کرد که من بفهمم از حرفم ناراحت شده. برای اینکه مثلن ناراحتی اش را بر طرف کنم دست را به سمتش دراز کردم و گفتم:
- راد هستم. آرش راد. افتخار آشنایی با کدوم بانوی محترمی رو دارم؟
با بی میلی به سمت من برگشت و با دست نازک و خوش فرمش به من دست داد و گفت:
- میتونی شهلا صدام کنی. شهلا شکوهی.

ادامه دارد...

نظرات 20 + ارسال نظر
سپیده یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ق.ظ http://javdanegi-dar-fanaa.blogfa.com

می تونه داستان جالب از آب دربیاد فرزاد...

اینکه یه نویسنده تا این اندازه بتونه به ریزترین مسائل داستانش اهمیت بده جای تحسین داره... از مشخصات یه نویسنده خوب می شه گفت چیزهاییه که خودش توش قرار نداره ولی خیلی ماهرانه می تونه به تصویر بکشتش... و تو این مهارت رو خیلی خوب داری...

اینو بگو که من دوبی زندگی نکردم اما دارم از زندگی در دوبی میگم! :))
ممنون که میخونی

Miss.Silent یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ق.ظ http://www.nothiiing.blogfa.com

خیلییییییییییی وقت ِ که خاموش میخونم هم کافه پــچ پــچ و این کافه ی جدیدم! ولی خب من چون خوره ی داستان دارم نتونستم این بار خاموش بمونم :دی

خیلیییییییییی انگار با آرزو فرق داره این داستان!! شایدم من اشتباه میکنم! ولی قسمت اول که خیلییییییییییی خوب بود!!

عزیزم شوما بیخود میکنی خاموش میخونی! خب اینطوری من فرصت عرض ارادت رو نسبت به خوانندگانم از دست میدم!! خاموش نباش دیگه...
:.
مگه ارزو رو هم خوندی؟

Miss.Silent یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ق.ظ

بعدترشم که من از اون قدیمیام :دی

چون نمیشه خصوصی گذاشت اینجارو باید خودت بفهمی دیگه :))

کی؟ یعنی من میشناسم شوما رو ؟؟
اینجا که نظر خصوصی داره. با دقت نگاه کن

میس نمیسیس یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ق.ظ

خوشم میاد از مدل نوشتنت
بارییییییییییییییییییییییییییییییکلا

مطمئنم داستان قشنگی از آب در میاد

ولی کاش اسم شخصیت داستان یه چی دیگه بود

ممنون که میخونی... لطف داری
اسم شخصیت ها که موردی نداره!! مثل میذاشتم جعفرقلی دوقوز ابادی و همین طور سکینه احمدی ابادی خوب بود؟؟؟

leila یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ http://www.spotdark.blogfa.com

دوست دارم داستاناییُ که توش اسم مارک میارن...یه کتاب تازگیا خوندن همینجوری بود...
فرزاد خیلی قشنگ بود.(ساری به اسم کوچیک صدا می کنم)
دوست دارم ببینم اخرش چی میشه اجازه لینک میدی؟؟؟

راحت باش شوما...
لطف داری عزیزم... ممنون که میخونی

زهرا یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ http://malake70.blogsky.com

قسمته اولش که خوب بود.
امیدوارم مثله آرزو اینم یه داستانه خوب و قشنگ باشه.

مگه ارزو رو هم میخوندی شوما؟؟؟

مینو یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ب.ظ http://yousefabad.blogfa.com

اصولا دوست ندارم توی خماری بمونم واسه بقیه داستان!!! ((:
تا اینجاش رو دوست داشتم. زود بقیه اش رو هم بذار :دی

ایشالا بقیه اش روهم دوست بداری!

هاله یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:48 ب.ظ http://holy-room.blogfa.com

باور کن بازار هندونه فروشی راه ننداختم اینجا ولی جدی همین قسمت ِ اولش خیلی باحال بود ! یه جورایی رئالستیک بود و آدم باورش میشد چیزی رو که داشت میخوند ! به نظرم اگه همینطوری ادامه بدی داستان خوبی از آب در بیاد .

با اجازه ات یکی دو تا اشکال ِ نگارشی هم به چشمم خورد که واست مینویسم . البته شایدم اشکال نباشن و خودت هر جور صلاح میدونی و اینا ! :

1. " با خنده تشکری کردم و رفتم روی میزم نشستم. "
ص : رفتم پشت ِ میزم نشستم .
2. " حواسم رفت به سمت میزی که دست راستم بود. دختری تنها با آرایش بسیار غلیظ عربی و ظاهری بسیار زیبا. "
ص : دختری با // // // ... تنها نشسته بود . فعلی آخر جمله ننوشته و به قرینه هم حذف نشده .
3. " حتمن باید مانتو و چادر بپوشم تا معلوم بشه ایرانی ام؟ "
به نظرم به جای مانتو و چادر از یه اصطلاح دیگه استفاده کنی بهتره تا جمله روون تر شه . مثلا اینکه حتما باید چادر چاقدر سرم باشه تا معلوم بشه ایرانی ام ؟
راجبه " چادر چاقدر " مطمئن نیستم که درستش این باشه ولی یه همچین چیزی رو شنیدم . خودت درستشو اگه میدونی که چه بهتر .

ببخشید که زیادی ایراد گرفتم :) .

منتظر ِ ادامه اش هستیم ...

ممنون از لطفت... اشکالات نگارشی بجایی بود خانوم ویراستار :))
ازشون استفاده کردم و متن رو تغییر دادم. بازم منتظر راهنماییهات هستم...
ممنون

نگار یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ب.ظ http://negarima.blogfa.com/

خوندم و منتظرم ادامشم فرزاد

متشکرم لیدی...

Ξ T Ξ Я N ∆ L یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:17 ب.ظ http://eternal.blogsky.com

این اولین بار بود که یک داستان رو توی وبلاگی می خونم. راستش شاید فکر کنی از متن طولانیش باشه، نمی دونم شایدم هست اما بیشتر به خاطر اینکه مزخرف می نویسند. مثل خیلی از کتاب هایی که حتی چاپ میشه بی ارزشند!

اما این داستان رو خوندم. چون می دونم کافه پیانو رو خوندی و به صورت بارز تاثیر خوندنش رو داستانت هست.

نمی دونم امیدوارم من جز اون توضیحاتی که تو کافه چل چراغ دادی واسه کسایی که خوب می تونن نخونن، نباشم.

یک چیزایی میگم بهش فکر کن مستندن از کتابهای درام نویسی.
این داستان به سبک قدیمی شروع شد. مثل خیال پردازی که آدم دلش می خواد اول جزئیات آدمها و فضا دستش بیاد تصویرش بیاد تو ذهن بعد شروع کنه. یا به عبارتی برتری کاراکتر ها نسبت به موضوع. این شیوه منسوخ شده.
درام دقیقا از جایی باید شروع بشه که حادثه اتفاق میفته. اینطوری خواننده میفهمه نویسنده چی تو چنته داره. و این بزرگتر از جزئیات پردازی اولیه داره.

و مهمترین نکته تو درام: موضوع؛‌ همه چیز به تبع اون بوجود میان و تو باید به موضوع خیلی فکر کرده باشی و راهی که میخوای موضوع رو باهاش اثبات کنی ...

من واسه فرهاد جعفری نویسنده کافه پیانو راجع به رمانش مکاتبه کردم و فکر کنم ایشون هم قبول دارن که کافه پیانو نقاط ضعف داره. مثل موضوع!

و خیلی از کتاب های ایرانی ... با اینهمه به به چه چه کردن موندم سلیقه ما داره افت میکنه یا امثال رضا قاسمی، عباس معروفی ... دیگه یافت نخواهند شد!

امیدوارم بتونی این داستان رو هر چند به عنوان یک تازه کار، با یک موضوع و اثبات حرفی که می خوای بزنی تموم کنی.

راستش شروعت خوب نبود! خیلی خوش بینانه و مثبت است و برخلاف یکی از کامنتات رئالیستیک نبود! البته به جز چادر چارقد با بقیه جمله های اون کامنتم موافقم.

+ و اینکه امیدوارم از نقد من ناراحت نباشی. می دونم آماتوره نباید زیاد بهش گیر داد، اما به نظر من همین شروعی که گفتم خوب نبود از بعضی کتابای چاپ شده که خوندم قشنگ تر بود.
پس می تونی ... و به نظرم مزخرفه که به این داستان چون آماتوره گیر ندم!

هرکسی دیگه ای وبلاگم رو میخوند این قدر خوشحال نمیشدم که با اومدن شما و خوندن داستانم خوشحال شدم.
ممنون از وقتی که گذاشتی...
ببین من یه اعتقادی که دارم اینه که دسته بندی داستان ها به شکل عامه پسند و روشنفکرانه رو قبول ندارم. یعنی میخوام یه چیز حد وسط داشته باشم. از نظر من کافه پیانو با هم ی ضعفهاش تونست یه داستان متوسط باشه یعنی مابین عامه پسندی و روشنفکری. منم با فرهاد جعفری مکاتبه داشتم و جالب اینکه در یکی از پست های وبسایتش تمام ایمیل های من و جواب های خودش رو کامل آورد و اگه تعریف از خود نباشه باید بگم که گفته بود نظریات من در مورد داستان از خیلی از منتقدینش بهتر بوده. در صورتی که من فقط ضعفهاشو بهش گفته بودم و تعریفی ازش نکرده بودم.
:.
عباس معروفی... جناب معروفی روشن کننده جرقه ی داستان نویسی در من بودند. 2 سال پیش از طریق رادیو زمانه با کارگاه های داستان نویسی که میذاشت باهاش اشنا شدم. اولش توی وبش و بعد هم از طریق ایمیل. خیلی راهنماییم کرد. نکات جالبی رو درباره داستان نویسی یادم دادم. یکی از داستان های کوتاهمو براش فرستادم و علارغم انتظارم خوندش و ضعفهاشو بهم گفت.
:.
درام از جایی که حادثه اتفاق می افته باید شروع بشه رو من قبول ندارم. یعنی اعتقاد من اینه که خواننده رو باید پرت کرد تو فضای داستان وقتی خودشو پیدا کرد اون وقت گره داستان رو بذاری جلوش. اون وقته که حادثه باید رخ بده. برتری کاراکتر نسبت به موضوع هم نبود. من رفتار اولیه ی کاراکترم رو نشون دادم. رفتاری که توی داستان تاثیر داره...
:.
در هر حال... من بازم میگم... یه تازه کارم و خودم هم اعتقاد دارم داستان هام خیلی خیلی ضعیفه و نمیتونه مخاطب متوقع و اینکاره رو راضی کنه... من دارم تمرین نوشتن میکنم نه نویسندگی... نویسندگی من بعد از تجربه کردن و تجربه کردن و تجربه کردن شروع میشه...
راهی که میخوام برم طولانیه و تازه بسم الله گفتم..

دودو یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:56 ب.ظ http://www.doudou.blogfa.com

خوب سلام....
خدا کنه زودتر بقیشم بذاری چون صبر کردن واسه این داستانا سخته...اینجور داستانارو دوس دارم....
امیدوارم خوب پیش بره...
اممم
فقط یه چیزی....
من کجا می تونم ارزو رو بخونم؟؟؟؟:(
میشه راهنمایی کنی؟

داستان ارزو رو از طریق وبلاگ قبلی داستانم:
mozakhrafism2.blogfa.com

:.
ممنون که میخونی...

اقیانوس آرام یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ب.ظ http://pacific-ocean.persianblog.ir/

قسمت اول که خیلی خوب بود.
نمی دونم بقیه ش تو ایران اتفاق می افته یا نه! ولی تا اینجای داستان، به نظر من، اینکه داستان تو فضایی غیر از ایران اتفاق میفته هم جذابیت ایجاد می کنه

شاید ایران شاید هم همون دوبی... فعلا دارم مینویسم...
ممنون که میخونی

دختر ایرونی دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ http://iranian-girl22.blogfa.com/

شروع عالی ای بود
امیدوارم همینطوری ادامه داشته باشه:)

مرسی... ممنون

مونا دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ق.ظ http://raghse-mah.blogfa.com

سلام قلمت خیلی روانه...
منتظر بقیشیم یالا بگو یالا بگو!!!!

یالا بخون یالا بخون///

منصوره دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:49 ب.ظ http://ashpazierangin.blogfa.com

سلام
شروع خوبی بود موفق باشید

ممنونم... متشکرم که میخونی

Ξ T Ξ Я N ∆ L سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ق.ظ http://eternal.blogsky.com

راجع به شروع شدن درام.

همه کتابایی که مورد بحث ما بود، تمام رمانهای معروفی، و حتی کافه پیانو دقیقا از جایی شروع شد که تحول اتفاق افتاد. ( راجع به واژه حادثه، منظورم در کلمه نگنجیده که معذرت میخوام ) تحول به معنای شروع شدن اتفاق این واژه رو از کتاب لاجوس اگری گفتم.

کافه پیانو دقیقا از جایی شروع میشه که همسرش داره طلاق میگیره و کافه رو دائر کرده برای تسویه مهریه تا اونجایی که یادم میاد. یا بطور مشهود در رمانهای معروفی که دیگه از نقطه اوج شروع می کنه.

یا یک نویسنده که فوق العاده است اگر خونده باشی رضا قاسمی « هم نوایی شبانه با ارکستر چوب ها » که دقیقا می تونی تمام زیبایی های داستان نویسی به سبکی غیر از معروفی و هدایت و تقریبا نزدیک به فرهاد جعفری ببینی.
اگر نخوندی این کتاب خیلی جالبه برای یک داستان نویسی پست مدرن.

و راجع به کافه پیانو هم رمان بسیار خوبی است من هم قبول دارم. اما خوب ضعف موضوع دارد.

+ داشتم دنبال لینکای عباس معروفی می گشتم که جالبه همش فیلتر بود! در راستای تکریم اساتید به نام! ... چی بگم!

ترنج جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 ب.ظ

داداش فرزاد...دارم میخونم...فکر نکنی از داستانهات میگذرم ها...من عاشق داستانهاتم
فقط جون هر کی دوست داری مثل آروز تمومش نکن و ما رو توی خماری نگذار که میام بهبهان لهت میکنم...

[ بدون نام ] یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ق.ظ

مستأصل نه مستعصل بی سواد

yalda شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:02 ب.ظ

باید جالب باشه

مهدیسا جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:27 ق.ظ

دوسش داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد