کــــ افــــ ه داســ تـــانــــ

شعبه ی دوم کافه ۴۰چراغ

کــــ افــــ ه داســ تـــانــــ

شعبه ی دوم کافه ۴۰چراغ

قسمت دوم داستان "سراب"

قسمت دوم داستان "سراب"

ادامه...
-میتونی شهلا صدام کنی. شهلا شکوهی
- خب شهلا خانوم، امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی. فقط یه سوال پرسیدم!
در حالی که میخواست خودش را حق به جانب نشان بدهد گفت:
- میتونستی سوالت رو طور دیگه ای بپرسی. در هر حال؛ مهم نیست.
این را که گفت کیفش را برداشت و بلند شد سرپا. با دست لباسش را مرتب کرد و رو به من گفت:
-خب جناب راد. من دیگه باید برم. میتونم شماره ای از شما داشته باشم؟
منتظر این سوالش بودم. به حالتی که میخواستم در آن غرورم را نشانش بدهم گفتم:
-من معمولن به کسی شماره نمیدم. یعنی همیشه از طرف مقابلم شماره میگیرم. شما شمارتون رو بگید من توی گوشیم یادداشت میکنم!
با تعجب گفت:
-اخلاق خاصی داری جناب. یادداشت کن: 0911...

شماره اش را توی گوشی ام یادداشت کردم. اما چون میخواستم مقداری هندوانه زیر بغلش بگذارم از توی کیف پول مشکی ِ مارک ِ گوچی ام، بیزینس کارتم را در آوردم و به او دادم و با چشمکی به او گفتم:
-درسته که به کسی شماره نمیدم. اما احساس میکنم شما با بقیه فرق دارید.
توی هوا کارت را از دستم قاپیت و با گفتن امان از دست شما مردها بدون خداحافظی سرش را انداخت پایین و رفت. از پشت به اندامش و نحوه ی راه رفتنش با آن کفش های پاشنه 15 سانتی نگاه کردم. واقعن خنده دار است. من نمیدانم این ها چطور با این کفش ها راه میروند. آدم را یاد دلقک های سیرک با آن چوب های بزرگی که روی آن راه میروند برای خنده مردم می اندازند! وقتی رفت من تازه یادم افتاد که چرا تعارف نزدم که برسانمش. سریع پول قلیان و میز را حساب کردم و از در دیسکو خارج شدم. هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کردم پیدایش نکردم. انگار آب شده باشد رفته باشد توی زمین. اول میخواستم ماشین را بردارم . بروم خانه اما به سرم زد به کنار ساحل بروم و مقداری قدم بزنم. عرض خیابان را طی کردم و از یکی از کوچه های فرعی خودم را به ساحل  زیبای جمیرا رساندم. البته زیبایی اش در روز است و مشخص اما شب هم آرامش عجیبی به آدم میدهد. دست کردم توی جیب شلوارم و فندک و پاکت سیگارم را بیرون آوردم. با انگشت شصت ِ دست ِ چپم در پاکت را بالا دادم و با دست راستم چند ضربه به بالای پاکت زدم. یک نخ از آن بیرون آمد. نکردم با دستم سیگار را بردارم بلکه پاکت سیگار را بالا آوردم و همان نخ خارج شده را با دهانم برداشتم. فندک را که زدم جرقه ی فکری در ذهنم زده شد. همین طور که با دست چپم پاکت سیگار را در جیبم گذاشتم و سیگار را برای لحظه ای از دهانم دور کردم تا دودش را با ملایمت از ریه هایم خارج کنم در ذهنم جملات شهلا را تکرار کردم! اگه اومدم دیسکو محض تغییر حال و هوام بود. اون اندازه ای دارم که بتونم ده تا دیسکو مثل اینجا بسازم و بفروشم.با خودم گفتم اگه حرفهاش راست باشه و دخترک پولدار، میتونم یه جوری سرش رو شیره بمالم و پولاشو دو در کنم. از فکر خودم خنده ام گرفت. از بچگی عادت داشتم در مورد همه چیز خیال پردازی کنم و برایش نقشه بکشم. حتی اگر آن چیز مربوط به من هم نمیشد. بحث پول هم که دیگر جدا. برنامه ها و نقشه های زیادی برای پولهای خودم و حتی پولهای پدرم کشیده بودم. آرزوهای بسیار بزرگی را در سر داشتم. پک عمیق دیگری به سیگارم زدم و دودش را با آرامی ببیرون دادم و بازهم با خودم فکر کردم وقتی دخترک با پای خودش اومده چرا من ازش استفاده نکنم. میتونم با پولهاش هر چقدرهم که باشه خیلی کارها بکنم. همین طور که بیشتر فکرمیکردم بیشتر هم به افکار پلیدم میخندیدم. البته پلید هم نبودند؛ باید اسمش را استفاده درست از شرایط گذاشت. ته سیگارم را مثل همیشه با دو انگشتم گرفتم و با ضربه ای که باعث چرخشش شد به گوشه ای از ساحل پرت کردم. نگاهی به دریا انداختم و نفس عمیقی کشیدم. کم کم داشت خواب به چشمانم می آمد. با اینکه دل کندن از ساحل و آرامشش سخت بود و آدم دلش میخواست ساعتها آنجا بماند به سمت کوچه ای که ماشینم در آن پارک بود رفتم و با سرعت به سمت خیابان الوصل و خانه ام حرکت کردم.

***

تا ظهر در شرکت مشغول کار بودم. نزدیک ساعت 1 ظهر و وقت نهار بود که گوشی ام زنگ خورد. شماره ی شهلا بود.

-بله؟ بفرمایید؟

با صدایی که عشوه اش از پشت تلفن هم مشخص بود گفت:

-سلام عزیزم. خوبی؟

میخواستم اذیتش کنم. بخاطر همین خودم را زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:

-ببخشید. من شما رو میشناسم؟ شمارتون که ناشناس بود.

-به همین زودی یادت رفت! مگه دیشب شمارمو سیو نکردی جناب آقای آرش راد.

میخواستم بازهم به اذیت کردنش ادامه بدهم اما بخاطر نقشه هایی که در سر داشتم ترسیدم از دستم برود به همین خاطر سریع موضعم را تغییر دادم و گفتم:

-مگه میشه موجودی به زیبایی شما از حافظه ی کسی پاک بشه شهلا خانوم؟! اتفاقن همین الان داشتم بهت زنگ میزدم

از دروغی که گفتم نزدیک بود خنده ام بگیرد. ادامه دادم:

-میخواستم واسه شام امشب دعوتتون کنم. البته اگه مایل باشید.

یک لحظه ساکت شد اما بعدش گفت:

-خب منم میخواستم دعوتت کنم به شام. حالا شما بفرما کجا؟

میخواستم دعوتش کنم به رستوران هتل کنکورد منتهی دیدم خرجم زیاد میشود. بهترین جا هتل متروپولیتن بود که به خانه ام هم نزدیک بود و میتوانستم برای برنامه های بعدی ام هم امیدوار باشم. به او گفتم:

-رستوران هتل متروپولیتن غذاهای خوشمزه ای داره. بیا اونجا. ساعت 9 شب خوبه؟

- هترومتروپولیتن؟! همون که روبروی پارک صفاست؟

- آره. همون جا. پس منتظرتم.

- اوکی. بای...

ادامه دارد...
نظرات 19 + ارسال نظر
سیستم جامع افزایش بازدید مجیک پی سی سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ق.ظ http://www.magicpc.ir

سلام وقت بخیر
اگر می خواهید وب شما دارای بازدید بیشتری شود می توانید در سیستم جامع افزایش بازدید مجیک پی سی ثبت نام کنید و لینک وب خود را به رایگان ثبت نمایید, سیستم به گونه ای هوشمند طراحی شده که قادر است وب شما را در معرض نمایش هزاران کاربر و وبمستر قرار دهد. شما می توانید به ازای درج کد لینک باکس در هر سایت / وبلاگ خود یک لینک رایگان ثبت و مدیریت نمایید
با هر بار نمایش لینک باکس توسط وب شما ، لینک شما به صورت کاملا خودکار بروز رسانی می شود
بلافاصله پس از ثبت لینک , لینک شما به لیست لینک های فعال سیستم افزوده خواهد شد.
www.magicpc.ir سیستم جامع افزایش بازدید مجیک پی سی

نگار سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:18 ق.ظ

و همچنان منتظر ......

سپیده سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ http://javdanegi-dar-fanaa.blogfa.com

در ادامه کامنت قبلی و جواب شما...

آره می دونم و منم دقیقا منظورم همین بود... از مشخصات خوب یه نویسنده اس که چیزی رو به تصویر بکشه که خودش تو اون موقعیت نبوده باشه... این نشون دهنده ذهن فعال و گسترده ای تو هستش...
منتظر ادامه ماجرا هستم...
در داستان آرزو پرداختن به حاشیه ها کمتر دیده می شد با این که تو محیط تهران و کمی شمال بود... و سراب برام جذابیت بیشتری داره با این حواشی... امیدوارم به همین خوبی که شروعش کردی تموم بشه!

مینو سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ http://yousefabad.blogfa.com

این دیگه خیلی کم بود!!!

اقیانوس آرام سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ http://pacific-ocean.persianblog.ir/

نسبت به داستان های قبلی قوی تر شدی
قسمت دوم هم مثل قسمت اول خیلی خوب بود.

هاله سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ http://holy-room.blogfa.com

این قسمت هم مثه قسمت قبلی خیلی خوب بود . به اشکال ِ نگارشی خاصی هم برنخوردم آفرین ! :D:D !!

فقط اینکه ، سعی کن خیلی رو مارک ِ لباس و کیف پولی و اینا زوم نکنی .. گرچه میخوای با اینا نشون بدی که " آرش راد " یه شخصه مایه داره ولی اگه زیاد روشون زوم کنی یکم اذیت میکنه ذهنه آدمو ...

همچنان منتظریم .. :D

‌leila سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ب.ظ http://www.spotdark.blogfa.com

قشنگ بود.

Ξ T Ξ Я N ∆ L سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ب.ظ http://eternal.blogsky.com

این قسمت رو هم خوندم.

« هر داستان یا رمان مدرنی برخلاف داستان و رمان خطی و قرن نوزدهمی، از A شروع نمی‌شود که به Z ختم گردد. زمان آغاز یک داستان مدرن می‌تواند X باشد که در حرکت بعد در نقطه Y اوج بگیرد و در نقطه Z ختم شود. زمان گذشته یعنی حروف A و B و C و D و بقیه، بنا به ضرورت و بر اساس تداعی، نقل می‌شود. » عباس معروفی | کارگاه داستان نویسی

Ξ T Ξ Я N ∆ L سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ب.ظ http://eternal.blogsky.com

و

« بسیاری از نویسندگان تازه‌کار برای ساختن چهره شخصیت داستان یا رمان‌شان، شروع می‌کنند به تصویرسازی بی‌دریغ که مثلاً چشم‌های نافذ، بینی عقابی، سبیل چخماخی، موهای مجعد تاب‌دار و چند صفحه از چهره شخصیت تصویر می‌دهند. و نمی‌دانند که این تصاویر چیزی به خواننده نمی‌بخشد. و نمی‌دانند که تصویر یک چهره را تنها در فعلیت می‌توان ساخت. یعنی زمانی که شخصیت داستان یا رمان حرف می‌زند، می‌توان از لب و دهنش تصویر آفرید. زمانی که دستش را می‌برد لای موهاش، می‌توان هم موها، هم انگشت‌ها و هم انگشترش را تصویر کرد. یا مثلاً زمانی که رانندگی می‌کند می‌توان نیم‌رخش را ساخت. و وقتی دنده عوض می‌کند، از تیک دستش حرف زد. نمی‌توانیم تصویر‌های کیلویی بسازیم و بعد برویم سر وقت داستان. داستان و شخصیت سازی و تصویرپردازی و همه‌ی عناصر با هم به پیش می‌روند. نمی‌توان از یکی غافل شد و به دیگری پرداخت. »

Ξ T Ξ Я N ∆ L سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ http://eternal.blogsky.com

باید ازت تشکر کنم. یه نقد تند می تونه این همه پیامد داشته باشه که من بتونم با این نوشته ها منظورم کارگاه معروفی بود و سایت نویسنده مورد علاقه ام رضا قاسمی آشنا شم. شاید باورت نشه امام من همه اش رو خوندم. و تنها لذت بردم از اینکه می دیدم حرف هایی که تا به حال به ذهن خودم می رسید حالا شاخ و برگ بی نظیری از یک استاد جاودان به اسم معروفی می گیره. راجع به ملودرام و تراژدی ، انگار که تازه شروع کنم به فهیدن. به یاد گرفتن. این فوق العاده است.
یا اونطور که معروفی از قرآن از موسیقی از نقاشی در نوشتن گفت. باید ازت تشکر کنم. تو منو به این کشوندی.
تصمیم دارم کتابای معروفی رو دوباره بخونم.

نینا چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ق.ظ

چرا شهلا حالا؟؟

زهرا چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ http://malake70.blogsky.com/

اااااااااااا یهو بگو چی میشه دیگه.

زهرا چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ http://malake70.blogsky.com/

بله که داستانه آرزو رو خوندم.

دختر ایرونی پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ق.ظ http://iranian-girl22.blogfa.com/

کاش اسم دختره شهلا نبود!!
به این اسم آلرژی دارم
نمیدونم چرا!!
جدا از اون حس میکنم باید اسم یه زن ۶۰ ساله باشه
به یه دختر جوون نمیخوره!!

بهاره پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ق.ظ http://www.pashe-koori.blogsky.com

من عادت دارم بعد از هر داستانی تمرکز کنم.کامنت بدم از ذهنم می ره.

دودو پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ب.ظ http://www.doudou.blogfa.com

اول فک کردم پسره مثبته و ازینا نیس که به فکر سوئ استفاده باشه....
انتظار نداشتم اینطوری با تغییر شخصیتش مواجه بشم...
منتظرم ببینم تا بعدش چی میشه....
تشکر

نمیسیس پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ

نمیشه هر روز بنویسی

واسه خودت میگما !!
نکه فک کنی من تو کفشم :دی

ترنج جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ

با شخصیت آرش خیلی حال میکنم

مونا یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ http://raghse-mah.blogfa.com

چه شخصیت پلیدیه این جناب راد!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد