کــــ افــــ ه داســ تـــانــــ

شعبه ی دوم کافه ۴۰چراغ

کــــ افــــ ه داســ تـــانــــ

شعبه ی دوم کافه ۴۰چراغ

قسمت سوم داستان "سراب"

تلفن را که قطع کردم توی فون بوک ام دنبال شماره ی هتل متروپولیتن گشتم. به آنجا زنگ زدم و برای ساعت 9 شب در رستورانشان یک میز رزرو کردم. باز هم تمام افکارم رفت پیش شهلا و پولهایش. خنده دار تر اینکه حتی نشستم با خودم برنامه ریزی کردم که اول با پولهایش در کجا و کدام پروژه سرمایه گذاری کنم. میخواهم بگویم عین این آدمهای پول ندیده افکارم همه اش دائم ِ خدا بند ِ این چرک ِ کف ِ دست بود.
***
10 دقیقه مانده به ساعت 9 بود که به هتل رفتم. ماشینم را همان دم در هتل، مستخدمش آمد و به پارکینگ برد. یک 10 درهمی را هم در جیبش گذاشتم. از فضای رستوران این هتل بسیار خوشم می آمد. سقف نسبتن کوتاه و نور ملایم همراه با موزیک لایتی که پخش میشد بر جذابیت فضا می افزود. تا شهلا بیاید به سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم. همیشه توی آیینه که به خودم نگاه میکردم حس خودشیفتگی به سراغم  می آمد و خودم را و سلیقه ام را تحسین میکردم. البته تقصیر خودم هم نبود. هر کس آن پیراهن آبی آسمانی دولچه اند گابانا با آن یقه های خرگوشی و دکمه های سورمه ای پر رنگ که سه تایش را همین طوری و محض تنوع بر روی سر آستینش کار کرده اند و آن سر شانه های نظامی اش که آنجا هم دو دکمه البته با رنگ آبی ملایم گذاشته اند را بپوشد و یک شلوار جین با همان مارک دولچه اند گابانا که روی جیب پشتی اش هم یک تکه آهن پاره را به عنوان مارکش چسبانده باشند به پا داشته باشد، قطعن احساس خوشتیپ بودن به او دست میدهد. البته کفش های کاترپیلار طوسی رنگ با بند های مشکلی را هم نباید فراموش کرد. میخواهم بگویم خب با این سر و وضع و سلیقه ام در انتخاب لباس، به خودم حق میدادم که خودشیفته هم باشم.
سر و وضعم را که مرتب کردم به رستوران برگشتم. از دور شهلا را دیدم که مستعصل دور و برش را نگاه میکند و به دنبال من میگردد. دست چپم را بلند کردم تا مرا ببیند و با دست راستم برای راهنمایی میزی را که رزرو کرده بودم را نشانش دادم. رفتم و روی صندلی نشستم تا بیاید. از این عادتها نداشتم که به ایستم تا خانوم ها بیایند یا برایشان صندلی را کنار بزنم تا بنشینند یا اینکه در مقابلشان بلند شوم. شهلا که می آمد خوب براندازش کردم. با خودم گفتم لامصب خوب هیکلی هم داره ها. واسه خودش گوشتیه! جالب اینکه اوهم یک لباس شب آبی رنگ پوشیده بود. به میز که رسید همانطور که نشسته بودم دستم را به سمتش دراز کردم و خوش آمد گفتم. انگار انتظار داشت حداقل جلویش بلند شوم و سلام کنم؛ چون اخمی کرد و ابروهایش را در هم کشید.
بعد از احوال پرسی های معمولی که گفتنش تکرار مکررات است با لبخند گفتم:
-غذاهای لبنانی اینجا بی نظیره. پیشنهاد میکنم کرادوش رو امتحان کنی!
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-فرقی نداره. هرچی برای خودتون سفارش دادی برای من هم سفارش بده.
گارسون را صدا زدم و چون خودم بسیار خوش خوراک بودم سفارشات کاملی را دادم . دو پرس خوراک کرادو، یک پرس شنیسل گوشت ِ تند و  یک پرس الفته به همراه سالاد یمنی تند و دو گیلاس مارتینی سفارش دادم.
همه اش میخواستم یک جوری بحث را با کنایه هم که شده به پول و سرمایه گذاری و این حرفها بکشانم که خودش گفت:
- واسه این گفتم هرچی واسه خودتون میخواین واسه منم سفارش بدید که در هر حال من که مهمون شمام! خودتون قراره پولش رو بدید!
خندیدم و گفتم:
-مگه غیر از اینه؟ شما اصلن پولی داری که بخوای باهاش حساب کنی؟
پوزخندی زد و گفت:
-من پول ندارم؟ من به اندازه کافی پول دارم. تازه میخوام بگی نگی جاهایی هم سرمایه گذاری رو هم شروع کنم.
این را که گفت بدنم مور مور شد. یک جورهایی از اینکه داشت همه چیز آنطور که دلم میخواست پیش میرفت خوشحال بودم و به سرنوشتم آفرین میگفتم. با اعتنایی طوری که اولش خیال نکند دارم برای پولهایش نقشه میکشم از او پرسیدم:
-هه! سرمایه گذاری! حالا تو چی میخوای سرمایه گذاری کنی؟
- نمیدونم. یعنی هنوز تصمیم نگرفتم
خیالم راحت شد که هنوز با پولش کاری نکرده. باید میرفتم سراغ مرحله اول یعنی تخریب:
-دوبی معمولن سرمایه ی آدمهای کم تجربه رو میخوره. یعنی سرمایه ات میسوزه و هیچی گیرت نمیاد. پس باید با یه آدم درستکار و با تجربه کار کنی!
درحالی که داشت دستمالش را روی پاهایش می انداخت تا هنگام غذا خوردن اگر چیزی ریخت روی آن بریزد به من گفت:
-ببین. یه وقت فکر نکنی آدمی پررویی هستم ها. نه... آخه کسی رو اینجا نمیشناسم و تنها کسی که باهاش آشنا شدم شمایی. میخواستم ببینم میتونم توی ساخت و ساز های شما سرمایه گذاری کنم؟ البته میدونم خیلی زود خودمونی شدم و بهتون پیشنهاد دادم.
شهلا که اصلن با ذهنیت من و افکارم و نقشه هایی که برایش کشیده بودم آشنا نبود داشت با پای خودش وارد طرح من میشد و من هر لحظه پولهای اورا به خودم نزدیک تر میدیدم. برای اینکه رفتارم طبیعی تر به نظر برسد یک مقدار سرم را خاراندم و من من کنان گفتم:
-ببین... چیزه... نمیشه! یعنی اینکه میشه ها اما خب همینطوری نمیشه! یعنی من که نمیدونم شما چقدر داری و چقد میخوای سرمایه گذاری کنی!
هنوز سوالم تمام نشده بود که شام را آوردند. ترسیدم رشته کلام از دستم خارج شود و بحث که تازه داغ شده بود نیمه کاره بماند رو به شهلا ادامه دادم:
-همینطور که میخوری یه توضیحی هم بده تا بهت بگم چیکار بکنی!
مقداری گوشت در دهانش گذاشت و همانطور که میخورد گفت:
-من یه مقدار پول دارم که واسه خرج زندگی و از این حرفا گذاشتم کنار و یه مقدار دیگه، حدود 10میلیارد تومن هم برای سرمایه گذاری کنار گذاشتم!
همان طور که میخواستم خودم را ریلکس و بی خیال نشان بدهم و با چنگالم بازی میکردم گفتم:
-یعنی میکنه به عبارتی حدود40 میلیون درهم! خب خوبه اما کافی نیست. یعنی اگه بیشتر از اینها داشته باشی من چندبرابر پولت رو تظمین میکنم در عرض 5 الی 6 ماه در بیاری.
مکثی کردم. همین طور ناخودآگاه حرف میزدم و پیشنهاد میدادم:
-البته میتونم برات یه وام درشت جور کنم. بالاخره اینجا هم مثل خراب شده ی خودمونه. با پارتی هرکاری میتونی بکنی!
- وام؟ چقدر؟
-خب هرچی بیشتر بهتر. تو به فکر سودت باش. مثلن میتونی همین 40میلیون درهمت رو بدی بذارم توی بانک. اونوقت با صحبت و پارتی 1 ماهه برات یه وامه 100 میلیون درهمی میگیرم.
سوتی کوتاهی کشید و گفت:
-مگه میشه؟ اونوقت چطوری پسش بدم؟ داری باهام شوخی میکنی؟
-نخیر- اون بامن. من سودت رو تظمین میکنم. برای اقساط وامت هم بهت چک میدم تا پرداختش کنی. اما در عوض توهم 30درصد از سودت رو میدی به من! خوبه؟
کارد و چنگالش را توی بشقاب گذاشت و به صندلی تکیه داد و به گوشه ای خیره شد. توی هوا برایش بشکنی زدم تا حواسش برگردد پیش من. میخواستم آخرین مراحم عملیاتم را هم با موفقیت تمام کنم:
-چیشد؟ موافقی؟ ببین یه چیزی رو هم بگم. من اینجا رفقای زیادی دارم. کسایی که آرزوشونه باهام شریک بشن اما من زیاد علاقه ای به شراکت و این حرفها ندارم. یعنی بیشتر دوست دارم تنهایی کار کنم. اما چون دلم نمیخواد اینجا سرت کلاه بره و سرمایه ات الکی بسوزه بهت پیشنهاد شراکت دادم. حالا میل باخودته. دوست داشتی قبول کن.
کاملن مشخص بود از پیشنهاد شراکت با من و گرفتن وام سردرگم شده است. میخواهم بگویم یک جورهایی انگار هم دلش میخواست هم نمیخواست. توی همین فکرها بودم که حرفهای بعدی ام چه باشد و بحث را به کجا بکشانم که مثل دفعه قبل که توی دیسکو همینطوری صحبتهایمان را نصفه و نیمه رها کرده بود و رفته بود اینبار هم فوری بلند شد و گفت:
-باید فکرامو بکنم. باهات تماس میگیرم.اوکی؟
-اوکی! اما چرا یه مرتبه بلند شدی؟ بشین غذاتو کامل بخور!
کیفش را رو با دست راستش برداشت و روی دست چپش گذاشت و گفت:
-نه. کافیه. ممنون. فکرم رو مشغول کردی. فعلن نمیتونم دیگه چیزی بخورم. بهت زنگ میزنم.
و رفت. بازهم خداحافظی نکرد. با خودم گفتم برق خوشحالی رو تو چشماش و آشفتگی ذهنیش رو دیدی؟! تیر خلاص رو زدی. همه پولهاش مال خودته آقای آرش راد! قه قه ی بلندی زدم که باعث شد نگاه های  تمام رستوران به سمت من برگردد.

ادامه دارد...
نظرات 19 + ارسال نظر
صدف دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ق.ظ http://www.asantabligh.ir

سلام خوبی ! وبلاگ جالبی داری ! عزیزم اگه خواستی یه سری هم به ما بزن.برای تبادل لینک با سایتهای من به این صفحه مراجعه کن http://istgah.asantabligh.com/tabdol1.phpو نیز برای منفجر کردن شمارشگر آمار وبلاگ خودت به این سایتم حتما برو ثبت نام کن و سایتت رو ثبت کن ! مرسی گلمhttp://asanrank.com

hossein دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 ق.ظ http://www.akslar.com

سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود . خوشحال میشم از سایت من هم دیدن کنین . در ضمن اگه براتون مشکلی نیست خیلی خوشحال میشم من رو با نام "برترین سایت عکس" لینک کنین
.سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود . خوشحال میشم از سایت من هم دیدن کنین

مونا دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ق.ظ http://raghse-mah.blogfa.com

عجـــــــــــــــــب!

والا

نینا دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ق.ظ http://storybride.blogfa.com/

نچ.. جذبم نمیکنه!

نخون...

جوووونور دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ق.ظ http://joooonevar.blogsky.com

سلام
خسته نباشی داداشی
چقدر از تیپ آرش حرف میزنی؟!!!!!!!!
------------------------------
آدم مرفهی مثل آرش مگه چقدر عقده ی لباسهای مارک دار داره؟!!!
در ضمن به آرش بگو روی میز نمیشینن بلکه روی صندلی میشینن...این چه عادتیه که دائم میره روی میز میشینه؟
یه چیز دیگه هم بهش بگو...آدم با تیپ و کلاس اون نمیره متروپولیتن شاورمای لبنانی اونم با قاشق و چنگال بخوره...

تو چقدر نکته سنجی بانو... ای ول
نکاتی که گفتی رو درست کردم

نگار دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ

ترنجکم مرفه ِ بی دردن آرش خان ٬ خُرده نگیر بهش
و همچنان منتظر ....

هاله دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ http://holy-room.blogfa.com

من پیشنهاد میکنم از این به بعد یکم بیشتر رو شخصیت آرش زوم کنی .. یعنی کم کم بری تو عمقش تا ما هم کم کم سر در بیاریم چرا این یارو اینقدر عقده ی پوله دختره رو داره !

[گل]

هاله دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ب.ظ http://holy-room.blogfa.com/

آخه آدم به این مایه داری که دائما لباسای مارک دار میپوشه و تو دبی ساکنه که نباید اینقدر کمبود داشته باشه و بخواد بقیه رو تیغ بزنه ! هوم ؟!

سپیده دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ http://zarrafeh.blogfa.com

فک کنم یه کم زیاد رو لیاسای آرش زوم می کنی اینجئری یه کم مصنوعی می شه. یا یه جزئیاتی مث پول دادن واسه پارک کردن ماشین داستانو شلوغ می کنه.
اینکه داستان داره زود پیش می ره رو دوس دارم ولی یه کم غیر طبیعی می شه . معمولا کسی که انقدر پول داره واسه شراکت انقدر راحت به یه غریبه اعتماد نمی کته.شایدم پشتش طرحی هست . نمی دونم!
منتظر بقیه اشم!

جوووونور دوشنبه 28 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ

نگار جان((مرفه بی درد))اسمی است که داداش فرزاد روی ما گذاشته بیخود این واژه را به آرش جانمان ندهید که فروشنده اش نیستیم!

اقیانوس آرام سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ق.ظ http://pacific-ocean.persianblog.ir/

خیلی خوب بود.
به نظر من توصیف جزئیاتت هم خیلی عالیه
همینطوری ادامه بده
چون این داستانه، فیلم که نیست تا آدم خودش همه ی شرایط و ویژگی های محیط و اشخاص رو ببینه، پس نویسنده باید همه ی جزئیات رو ذکر کنه

زهرا سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:15 ب.ظ http://malake70.blogsky.com

ااااااا اصن مگه قرار نبود دو روز یک بار آپ کنی.
خب به قولت عمل کن دیگه.

دودو چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ http://www.doudou.blogfa.com

منم در مورد نکاتی که بقیه گفتن در باره ذکر مارک لباساش موافقم.....دیگه داره تو ذوق میزنه....

البته خودت می دونیا....نظرمو گفتم فقط....
موفق باشی...
منتظر بقیشم.

چای نخورده! دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ http://www.chaynakhorde.blogsky.com

خب من اول بگم که جسارتا تضمین رو با "ض" مینویسن پسرم!:دی
دوم اینکه این آرش عجب پدر سوخته ایه!:|

آزاد یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:44 ق.ظ http://blog.cheshmehregi.com

سلام دوست گرامی ، بلاخره بعد از 7 سال جنگ عراق پایان یافت - آمریکا قصد دارد پیروز خود را در عراق جشن بگیرد ، آیا شما قبول دارید که آمریکا برنده این نبرد بوده ؟ و یا شما هم هنوز باور دارید که سلاح های کشتار جمعی در عراق دلیل اصلی حمله آمریکا به عراق بود ؟ اگر فرصت داشتید خوشحال می شوم مطلب بنده را در این مورد بخوانید . موفق و پیروز باشید

yalda شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:14 ب.ظ http://sazebaran.persianblog.ir

فکر کنم اگه کمتر رو لباسای ارش خان زوم کنی بهتربشه ها ؟ تازه نمیفهمم چرا ارش به اونپولداری واسه پول دختره نقشه کشیده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بیشتر توضیح بده عزیز

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 04:23 ق.ظ

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 04:24 ق.ظ

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 04:26 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد