کــــ افــــ ه داســ تـــانــــ

شعبه ی دوم کافه ۴۰چراغ

کــــ افــــ ه داســ تـــانــــ

شعبه ی دوم کافه ۴۰چراغ

قسمت سوم داستان "سراب"

تلفن را که قطع کردم توی فون بوک ام دنبال شماره ی هتل متروپولیتن گشتم. به آنجا زنگ زدم و برای ساعت 9 شب در رستورانشان یک میز رزرو کردم. باز هم تمام افکارم رفت پیش شهلا و پولهایش. خنده دار تر اینکه حتی نشستم با خودم برنامه ریزی کردم که اول با پولهایش در کجا و کدام پروژه سرمایه گذاری کنم. میخواهم بگویم عین این آدمهای پول ندیده افکارم همه اش دائم ِ خدا بند ِ این چرک ِ کف ِ دست بود.
***
10 دقیقه مانده به ساعت 9 بود که به هتل رفتم. ماشینم را همان دم در هتل، مستخدمش آمد و به پارکینگ برد. یک 10 درهمی را هم در جیبش گذاشتم. از فضای رستوران این هتل بسیار خوشم می آمد. سقف نسبتن کوتاه و نور ملایم همراه با موزیک لایتی که پخش میشد بر جذابیت فضا می افزود. تا شهلا بیاید به سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم. همیشه توی آیینه که به خودم نگاه میکردم حس خودشیفتگی به سراغم  می آمد و خودم را و سلیقه ام را تحسین میکردم. البته تقصیر خودم هم نبود. هر کس آن پیراهن آبی آسمانی دولچه اند گابانا با آن یقه های خرگوشی و دکمه های سورمه ای پر رنگ که سه تایش را همین طوری و محض تنوع بر روی سر آستینش کار کرده اند و آن سر شانه های نظامی اش که آنجا هم دو دکمه البته با رنگ آبی ملایم گذاشته اند را بپوشد و یک شلوار جین با همان مارک دولچه اند گابانا که روی جیب پشتی اش هم یک تکه آهن پاره را به عنوان مارکش چسبانده باشند به پا داشته باشد، قطعن احساس خوشتیپ بودن به او دست میدهد. البته کفش های کاترپیلار طوسی رنگ با بند های مشکلی را هم نباید فراموش کرد. میخواهم بگویم خب با این سر و وضع و سلیقه ام در انتخاب لباس، به خودم حق میدادم که خودشیفته هم باشم.
سر و وضعم را که مرتب کردم به رستوران برگشتم. از دور شهلا را دیدم که مستعصل دور و برش را نگاه میکند و به دنبال من میگردد. دست چپم را بلند کردم تا مرا ببیند و با دست راستم برای راهنمایی میزی را که رزرو کرده بودم را نشانش دادم. رفتم و روی صندلی نشستم تا بیاید. از این عادتها نداشتم که به ایستم تا خانوم ها بیایند یا برایشان صندلی را کنار بزنم تا بنشینند یا اینکه در مقابلشان بلند شوم. شهلا که می آمد خوب براندازش کردم. با خودم گفتم لامصب خوب هیکلی هم داره ها. واسه خودش گوشتیه! جالب اینکه اوهم یک لباس شب آبی رنگ پوشیده بود. به میز که رسید همانطور که نشسته بودم دستم را به سمتش دراز کردم و خوش آمد گفتم. انگار انتظار داشت حداقل جلویش بلند شوم و سلام کنم؛ چون اخمی کرد و ابروهایش را در هم کشید.
بعد از احوال پرسی های معمولی که گفتنش تکرار مکررات است با لبخند گفتم:
-غذاهای لبنانی اینجا بی نظیره. پیشنهاد میکنم کرادوش رو امتحان کنی!
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-فرقی نداره. هرچی برای خودتون سفارش دادی برای من هم سفارش بده.
گارسون را صدا زدم و چون خودم بسیار خوش خوراک بودم سفارشات کاملی را دادم . دو پرس خوراک کرادو، یک پرس شنیسل گوشت ِ تند و  یک پرس الفته به همراه سالاد یمنی تند و دو گیلاس مارتینی سفارش دادم.
همه اش میخواستم یک جوری بحث را با کنایه هم که شده به پول و سرمایه گذاری و این حرفها بکشانم که خودش گفت:
- واسه این گفتم هرچی واسه خودتون میخواین واسه منم سفارش بدید که در هر حال من که مهمون شمام! خودتون قراره پولش رو بدید!
خندیدم و گفتم:
-مگه غیر از اینه؟ شما اصلن پولی داری که بخوای باهاش حساب کنی؟
پوزخندی زد و گفت:
-من پول ندارم؟ من به اندازه کافی پول دارم. تازه میخوام بگی نگی جاهایی هم سرمایه گذاری رو هم شروع کنم.
این را که گفت بدنم مور مور شد. یک جورهایی از اینکه داشت همه چیز آنطور که دلم میخواست پیش میرفت خوشحال بودم و به سرنوشتم آفرین میگفتم. با اعتنایی طوری که اولش خیال نکند دارم برای پولهایش نقشه میکشم از او پرسیدم:
-هه! سرمایه گذاری! حالا تو چی میخوای سرمایه گذاری کنی؟
- نمیدونم. یعنی هنوز تصمیم نگرفتم
خیالم راحت شد که هنوز با پولش کاری نکرده. باید میرفتم سراغ مرحله اول یعنی تخریب:
-دوبی معمولن سرمایه ی آدمهای کم تجربه رو میخوره. یعنی سرمایه ات میسوزه و هیچی گیرت نمیاد. پس باید با یه آدم درستکار و با تجربه کار کنی!
درحالی که داشت دستمالش را روی پاهایش می انداخت تا هنگام غذا خوردن اگر چیزی ریخت روی آن بریزد به من گفت:
-ببین. یه وقت فکر نکنی آدمی پررویی هستم ها. نه... آخه کسی رو اینجا نمیشناسم و تنها کسی که باهاش آشنا شدم شمایی. میخواستم ببینم میتونم توی ساخت و ساز های شما سرمایه گذاری کنم؟ البته میدونم خیلی زود خودمونی شدم و بهتون پیشنهاد دادم.
شهلا که اصلن با ذهنیت من و افکارم و نقشه هایی که برایش کشیده بودم آشنا نبود داشت با پای خودش وارد طرح من میشد و من هر لحظه پولهای اورا به خودم نزدیک تر میدیدم. برای اینکه رفتارم طبیعی تر به نظر برسد یک مقدار سرم را خاراندم و من من کنان گفتم:
-ببین... چیزه... نمیشه! یعنی اینکه میشه ها اما خب همینطوری نمیشه! یعنی من که نمیدونم شما چقدر داری و چقد میخوای سرمایه گذاری کنی!
هنوز سوالم تمام نشده بود که شام را آوردند. ترسیدم رشته کلام از دستم خارج شود و بحث که تازه داغ شده بود نیمه کاره بماند رو به شهلا ادامه دادم:
-همینطور که میخوری یه توضیحی هم بده تا بهت بگم چیکار بکنی!
مقداری گوشت در دهانش گذاشت و همانطور که میخورد گفت:
-من یه مقدار پول دارم که واسه خرج زندگی و از این حرفا گذاشتم کنار و یه مقدار دیگه، حدود 10میلیارد تومن هم برای سرمایه گذاری کنار گذاشتم!
همان طور که میخواستم خودم را ریلکس و بی خیال نشان بدهم و با چنگالم بازی میکردم گفتم:
-یعنی میکنه به عبارتی حدود40 میلیون درهم! خب خوبه اما کافی نیست. یعنی اگه بیشتر از اینها داشته باشی من چندبرابر پولت رو تظمین میکنم در عرض 5 الی 6 ماه در بیاری.
مکثی کردم. همین طور ناخودآگاه حرف میزدم و پیشنهاد میدادم:
-البته میتونم برات یه وام درشت جور کنم. بالاخره اینجا هم مثل خراب شده ی خودمونه. با پارتی هرکاری میتونی بکنی!
- وام؟ چقدر؟
-خب هرچی بیشتر بهتر. تو به فکر سودت باش. مثلن میتونی همین 40میلیون درهمت رو بدی بذارم توی بانک. اونوقت با صحبت و پارتی 1 ماهه برات یه وامه 100 میلیون درهمی میگیرم.
سوتی کوتاهی کشید و گفت:
-مگه میشه؟ اونوقت چطوری پسش بدم؟ داری باهام شوخی میکنی؟
-نخیر- اون بامن. من سودت رو تظمین میکنم. برای اقساط وامت هم بهت چک میدم تا پرداختش کنی. اما در عوض توهم 30درصد از سودت رو میدی به من! خوبه؟
کارد و چنگالش را توی بشقاب گذاشت و به صندلی تکیه داد و به گوشه ای خیره شد. توی هوا برایش بشکنی زدم تا حواسش برگردد پیش من. میخواستم آخرین مراحم عملیاتم را هم با موفقیت تمام کنم:
-چیشد؟ موافقی؟ ببین یه چیزی رو هم بگم. من اینجا رفقای زیادی دارم. کسایی که آرزوشونه باهام شریک بشن اما من زیاد علاقه ای به شراکت و این حرفها ندارم. یعنی بیشتر دوست دارم تنهایی کار کنم. اما چون دلم نمیخواد اینجا سرت کلاه بره و سرمایه ات الکی بسوزه بهت پیشنهاد شراکت دادم. حالا میل باخودته. دوست داشتی قبول کن.
کاملن مشخص بود از پیشنهاد شراکت با من و گرفتن وام سردرگم شده است. میخواهم بگویم یک جورهایی انگار هم دلش میخواست هم نمیخواست. توی همین فکرها بودم که حرفهای بعدی ام چه باشد و بحث را به کجا بکشانم که مثل دفعه قبل که توی دیسکو همینطوری صحبتهایمان را نصفه و نیمه رها کرده بود و رفته بود اینبار هم فوری بلند شد و گفت:
-باید فکرامو بکنم. باهات تماس میگیرم.اوکی؟
-اوکی! اما چرا یه مرتبه بلند شدی؟ بشین غذاتو کامل بخور!
کیفش را رو با دست راستش برداشت و روی دست چپش گذاشت و گفت:
-نه. کافیه. ممنون. فکرم رو مشغول کردی. فعلن نمیتونم دیگه چیزی بخورم. بهت زنگ میزنم.
و رفت. بازهم خداحافظی نکرد. با خودم گفتم برق خوشحالی رو تو چشماش و آشفتگی ذهنیش رو دیدی؟! تیر خلاص رو زدی. همه پولهاش مال خودته آقای آرش راد! قه قه ی بلندی زدم که باعث شد نگاه های  تمام رستوران به سمت من برگردد.

ادامه دارد...

قسمت دوم داستان "سراب"

قسمت دوم داستان "سراب"

ادامه...
-میتونی شهلا صدام کنی. شهلا شکوهی
- خب شهلا خانوم، امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی. فقط یه سوال پرسیدم!
در حالی که میخواست خودش را حق به جانب نشان بدهد گفت:
- میتونستی سوالت رو طور دیگه ای بپرسی. در هر حال؛ مهم نیست.
این را که گفت کیفش را برداشت و بلند شد سرپا. با دست لباسش را مرتب کرد و رو به من گفت:
-خب جناب راد. من دیگه باید برم. میتونم شماره ای از شما داشته باشم؟
منتظر این سوالش بودم. به حالتی که میخواستم در آن غرورم را نشانش بدهم گفتم:
-من معمولن به کسی شماره نمیدم. یعنی همیشه از طرف مقابلم شماره میگیرم. شما شمارتون رو بگید من توی گوشیم یادداشت میکنم!
با تعجب گفت:
-اخلاق خاصی داری جناب. یادداشت کن: 0911...

شماره اش را توی گوشی ام یادداشت کردم. اما چون میخواستم مقداری هندوانه زیر بغلش بگذارم از توی کیف پول مشکی ِ مارک ِ گوچی ام، بیزینس کارتم را در آوردم و به او دادم و با چشمکی به او گفتم:
-درسته که به کسی شماره نمیدم. اما احساس میکنم شما با بقیه فرق دارید.
توی هوا کارت را از دستم قاپیت و با گفتن امان از دست شما مردها بدون خداحافظی سرش را انداخت پایین و رفت. از پشت به اندامش و نحوه ی راه رفتنش با آن کفش های پاشنه 15 سانتی نگاه کردم. واقعن خنده دار است. من نمیدانم این ها چطور با این کفش ها راه میروند. آدم را یاد دلقک های سیرک با آن چوب های بزرگی که روی آن راه میروند برای خنده مردم می اندازند! وقتی رفت من تازه یادم افتاد که چرا تعارف نزدم که برسانمش. سریع پول قلیان و میز را حساب کردم و از در دیسکو خارج شدم. هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کردم پیدایش نکردم. انگار آب شده باشد رفته باشد توی زمین. اول میخواستم ماشین را بردارم . بروم خانه اما به سرم زد به کنار ساحل بروم و مقداری قدم بزنم. عرض خیابان را طی کردم و از یکی از کوچه های فرعی خودم را به ساحل  زیبای جمیرا رساندم. البته زیبایی اش در روز است و مشخص اما شب هم آرامش عجیبی به آدم میدهد. دست کردم توی جیب شلوارم و فندک و پاکت سیگارم را بیرون آوردم. با انگشت شصت ِ دست ِ چپم در پاکت را بالا دادم و با دست راستم چند ضربه به بالای پاکت زدم. یک نخ از آن بیرون آمد. نکردم با دستم سیگار را بردارم بلکه پاکت سیگار را بالا آوردم و همان نخ خارج شده را با دهانم برداشتم. فندک را که زدم جرقه ی فکری در ذهنم زده شد. همین طور که با دست چپم پاکت سیگار را در جیبم گذاشتم و سیگار را برای لحظه ای از دهانم دور کردم تا دودش را با ملایمت از ریه هایم خارج کنم در ذهنم جملات شهلا را تکرار کردم! اگه اومدم دیسکو محض تغییر حال و هوام بود. اون اندازه ای دارم که بتونم ده تا دیسکو مثل اینجا بسازم و بفروشم.با خودم گفتم اگه حرفهاش راست باشه و دخترک پولدار، میتونم یه جوری سرش رو شیره بمالم و پولاشو دو در کنم. از فکر خودم خنده ام گرفت. از بچگی عادت داشتم در مورد همه چیز خیال پردازی کنم و برایش نقشه بکشم. حتی اگر آن چیز مربوط به من هم نمیشد. بحث پول هم که دیگر جدا. برنامه ها و نقشه های زیادی برای پولهای خودم و حتی پولهای پدرم کشیده بودم. آرزوهای بسیار بزرگی را در سر داشتم. پک عمیق دیگری به سیگارم زدم و دودش را با آرامی ببیرون دادم و بازهم با خودم فکر کردم وقتی دخترک با پای خودش اومده چرا من ازش استفاده نکنم. میتونم با پولهاش هر چقدرهم که باشه خیلی کارها بکنم. همین طور که بیشتر فکرمیکردم بیشتر هم به افکار پلیدم میخندیدم. البته پلید هم نبودند؛ باید اسمش را استفاده درست از شرایط گذاشت. ته سیگارم را مثل همیشه با دو انگشتم گرفتم و با ضربه ای که باعث چرخشش شد به گوشه ای از ساحل پرت کردم. نگاهی به دریا انداختم و نفس عمیقی کشیدم. کم کم داشت خواب به چشمانم می آمد. با اینکه دل کندن از ساحل و آرامشش سخت بود و آدم دلش میخواست ساعتها آنجا بماند به سمت کوچه ای که ماشینم در آن پارک بود رفتم و با سرعت به سمت خیابان الوصل و خانه ام حرکت کردم.

***

تا ظهر در شرکت مشغول کار بودم. نزدیک ساعت 1 ظهر و وقت نهار بود که گوشی ام زنگ خورد. شماره ی شهلا بود.

-بله؟ بفرمایید؟

با صدایی که عشوه اش از پشت تلفن هم مشخص بود گفت:

-سلام عزیزم. خوبی؟

میخواستم اذیتش کنم. بخاطر همین خودم را زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:

-ببخشید. من شما رو میشناسم؟ شمارتون که ناشناس بود.

-به همین زودی یادت رفت! مگه دیشب شمارمو سیو نکردی جناب آقای آرش راد.

میخواستم بازهم به اذیت کردنش ادامه بدهم اما بخاطر نقشه هایی که در سر داشتم ترسیدم از دستم برود به همین خاطر سریع موضعم را تغییر دادم و گفتم:

-مگه میشه موجودی به زیبایی شما از حافظه ی کسی پاک بشه شهلا خانوم؟! اتفاقن همین الان داشتم بهت زنگ میزدم

از دروغی که گفتم نزدیک بود خنده ام بگیرد. ادامه دادم:

-میخواستم واسه شام امشب دعوتتون کنم. البته اگه مایل باشید.

یک لحظه ساکت شد اما بعدش گفت:

-خب منم میخواستم دعوتت کنم به شام. حالا شما بفرما کجا؟

میخواستم دعوتش کنم به رستوران هتل کنکورد منتهی دیدم خرجم زیاد میشود. بهترین جا هتل متروپولیتن بود که به خانه ام هم نزدیک بود و میتوانستم برای برنامه های بعدی ام هم امیدوار باشم. به او گفتم:

-رستوران هتل متروپولیتن غذاهای خوشمزه ای داره. بیا اونجا. ساعت 9 شب خوبه؟

- هترومتروپولیتن؟! همون که روبروی پارک صفاست؟

- آره. همون جا. پس منتظرتم.

- اوکی. بای...

ادامه دارد...

قسمت اول داستان

قسمت اول داستان " سـراب "

سردرد امانم را بریده بود. لیوان دسته دار ِ بزرگ ِ قرمز رنگم را برداشتم و مثل همیشه 6 حبه قند به اضافه ی یک قاشق قهوه داخلش ریختم.  لیوان را تا نصفه پر از آب جوش و بقیه اش را با شیر پر کردم. همین طور که میرفتم تا پاکت سیگار مارل برو اکسترا و فندکم را بردارم شروع کردم به هم زدن محتویات لیوان. سردردم که شروع میشد حتمن باید یک لیوان پر نسکافه فوری میخوردم با سه نخ سیگار. عادتم شده بود. کنار پنجره ی بزرگ ِ شیشه ای اتاقم ایستادم و با دست چپم سیگاری از پاکت در آوردم و گذاشتم گوشه ی لبم و با همان دست فندک را روشن کردم. پک اول را که زدم سیگارم روشن شد. فندک زیپوی خوش دست ِ طلایی رنگم را توی جیبم گذاشتم و با دست راستم لیوان نسکافه ام را بالا آوردم و یک قلوپ از آن را خوردم. به پنجره خیره شدم که از پشت آن برج دوبی با چراغهای روشنش خود نمایی میکرد. میخواهم بگویم بیشتر شبها برای مدت طولانی به برج خیره میشوم. همین طوری؛ محض بی کاری! سیگار اولم تمام نشده بود سیگار دیگری برداشتم و با اولی آنرا روشن کردم. ته سیگار اولی را با انگشت سومم و همینطور شصتم گرفتم و با ضربه ای که باعث شد توی هوا چندین بار چرخ بخرد آنرا درون سطل زباله ی کنج ِ اتاقم انداختم. لیوانم را تا نصه سرکشیدم و دوباره مشغول پک زدن به سیگارم شدم. هنوز نسکافه ام را کامل نخورده بودم که یک مرتبه به سرم زد ماشین را بردارم و بروم به دیسکو مارین. چند شبی بود که نرفته بودم. سیگارم را انداختم توی لیوان نسکافه و لیوان را روی میز گذاشتم. از توی کمدم پیراهن سورمه ای رنگ آرمانی ام را برداشتم و شلوارم مشکلی ورساچی ام را هم پوشیدم. توی آیینه نگاهی به خودم انداختم. یقه ی پیراهنم را تنظیم کردم و دستی هم به موهایم کشیدم. چراغ اتاق را خاموش کردم و سوئیچ را برداشتم و به پارکینگ رفتم.
ساعت 1شب بود و کم وبیش اتوبان شیخ زائد خلوت بود. دیسکو مارین اول خیابان جمیرا و پاتوق همیشگی من بود. ماشین را توی یکی از خیابانهای فرعی پارک کردم و وارد دیسکو شدم. هر دیسکو به غیر از نوازندگان و خوانندگان و گارسون ها و گاهی رقاصانش، چندتایی هم بادی گارد دارد برای مواقع بدمستی افراد و درگیری ها. بادی گارد های مارین دیگر با من رفیق شده بودند و همیشه مرا به جای خلوت و دنج دیسکو راهنمایی میکردند. این بار هم هنوز وارد نشده، سعید یکی از بادی گارد های آنجا با فارسی دست پا شکسته به من گفت:
- به به. خوش آمد آرش خان! بفرما. بفرما توش. آن گوشه را برایتان گذاشته بودم.
با خنده تشکری کردم و
رفتم پشت ِ میزم نشستم. مثل همیشه شلوغ بود. و فضا پر شده بود از بوی انواع عطر و دود سیگار و قلیان. گارسون دیسکو هم که مرا میشناخت به کنارم آمد و پرسید چه سفارشی دارم. سردردم را بهانه کردم که مشروب برایم نیاورد اما یک قلیان با اسانس توت فرنگی سفارش دادم. دست هایم را زیر چانه ام گذاشتم و فضا را زیر نظر گرفتم. میز کناری ام پیر مردی تقریبن 60 ساله بود که داشت با دختر خوش اندامی که کنار میزش ایستاده بود بحث میکرد. یحتمل بحث بر سر قیمت آن دخترک بود. این دیسکو دختران و زنان گران قیمتی دارد. قیمت یک ساعتی بعضی از آنها تا 2هزار درهم هم میرسد(حدود 600 هزار تومان). چند میز آن طرف تر 3 دختر جوان و یک مرد تقریبن میان سال مشغول بگو و بخند بلند بودند. معلوم بود حسابی خورده بودند و کیفشان کوک بود. همین طور که اطراف را دید میزدم حواسم رفت به سمت میزی که دست راستم بود. دختری با آرایش بسیار غلیظ عربی و ظاهری بسیار زیبا٬ تنها نشسته بود. محو نگاه کردنش بودم که قلیان را آوردند. همین طور که قلیان میکشیدم و دودش را به هوا میدادم دخترک را هم نگاه میکردم. تا اینکه او هم برگشت و با چشمان زیبایش به من خیره شد و لبخندی تحویلم داد. سرش را برگرداند. اما من همچنان به او نگاه میکردم و داشتم اندامش را بر انداز میکردم. یا هندی بود یا پاکستانی. شاید هم عرب بود. و با احتمالی بعید تر ایرانی! در همین افکار بودم که بازهم برگشت و به من نگاه کرد. اینبار وقتی دید من هنوز به او نگاه میکنم به من اشاره ای کرد یعنی حواست به قلیانت باشد! داشت یادم میرفت. روی صندلی لم دادم و پشت سر هم مشغول پک زدن به قلیان و بیرون دادن دودش از دهان شدم. دوباره اطراف را نگاهی انداختم. با خودم گفتم امشب چه خبر است که این همه دختر ریخته! صندلی را عقب دادم که بتوانم پایم را روی پای دیگرم بگذارم که دیدم همان دخترک ِ میز ِ دست راستی بلند شد و به سمت من آمد. با لهجه ای ضایع از من پرسید: انت ایرانی؟ خودم را جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: نعم! دخترک صندلی رو به رویی مرا برداشت و آورد نزدیک من نشست و قلیان را از من گرفت، پکی به آن زد و گفت:
- چرا این طوری نگاه میکردی؟ چیه؟ خوشگل ندیدی؟
ابرو هایم را از تعجب بالا بردم و گفتم: ایرانی هستی؟
نی قلیان را به دستم داد و گفت:
-چرا؟ بهم نمیاد ایرانی باشم؟ حتمن باید مانتو و چادر بپوشم تا معلوم بشه ایرانی ام؟
رو بهش کردم و گفتم:
- نه! خب یعنی حدس میزدم هرجایی باشی غیر از ایران!
- مثلن کجایی؟
- هندی... پاکستانی... و شاید هم عرب!
- خاک تو سرت! هنوز دختر های مملکت خودتم نمیتونی تشخیص بدی!
- خب من زیاد توی تشخیص هویت وارد نیستم. یعنی اهمیتی نمیدم. اگه هم میبینی اینجام محض سرگرمیه! نیومدم واسه جور کردن دختر!
پوزخندی زد و گفت:
- آها! از اینهایی هستی که پا میشن میان دبی واسه خرید کردن و بعدش هم3 روزه بر میگردن ایران! درسته؟
- نخیر! من اینجا کار میکنم.
- اوه. باریکلا شازده! چه کاری؟
- ساخت و ساز خونه. البته من یه جورایی واسطه ام. پول از بابامه. کار از من! تو خودت چی؟ از اون 3 روزه ای هایی؟
کیفش را روی میز گذاشت و دستهایش را پشت سرش قلاب کرد و گفت:
- قبلن بودم. الان دیگه اقامت دارم. اومدم که دائم بمونم.
معمولن دخترانی که تنها به دبی می آیند از راه خود فروشی درآمدی به دست می آورند و کمتر کسی پیدا میشود کار و بار درست و حسابی داشته باشد. به همین خاطر پرسیدم:
- خب درآمدت از کجاست؟ یعنی از کجا میخوای پول دربیاری؟ حتمن مثل بقیه دنبال مشتری میگردی؟
ابرو هایش را توی هم کشید و گفت:
- مودب باش! من و چه به این کثافت کاری ها! اگه اومدم دیسکو محض تغییر حال و هوام بود. اون اندازه ای دارم که بتونم ده تا دیسکو مثل اینجا بسازم و بفروشم.
این حرفو که زد روشو کرد اون طرف. طوری برخورد کرد که من بفهمم از حرفم ناراحت شده. برای اینکه مثلن ناراحتی اش را بر طرف کنم دست را به سمتش دراز کردم و گفتم:
- راد هستم. آرش راد. افتخار آشنایی با کدوم بانوی محترمی رو دارم؟
با بی میلی به سمت من برگشت و با دست نازک و خوش فرمش به من دست داد و گفت:
- میتونی شهلا صدام کنی. شهلا شکوهی.

ادامه دارد...

داستان "سراب"

درود 

یه داستان رو شروع کردم به نوشتن به اسم سراب. محض سرگرمی و اینکه بیکار نباشم!!! اگه دوست داری سرگرم بشی و همینطوری چیزی خونده باشی بخونش! بهت گفته باشم... من نه کافکا نه داستایوفسکی... انتظار نداشته باش بهترین داستان دنیا رو بخونی... بلکه فکر کن داری ضعیف ترین داستان رو میخونی تا توقعت زیاد نباشه!!! 

حالا اگه دوست داشتی برو بخون...