قسمت اول داستان " سـراب "
سردرد امانم را بریده بود. لیوان دسته دار ِ بزرگ ِ قرمز رنگم را برداشتم و مثل همیشه 6 حبه قند به اضافه ی یک قاشق قهوه داخلش ریختم. لیوان را تا نصفه پر از آب جوش و بقیه اش را با شیر پر کردم. همین طور که میرفتم تا پاکت سیگار مارل برو اکسترا و فندکم را بردارم شروع کردم به هم زدن محتویات لیوان. سردردم که شروع میشد حتمن باید یک لیوان پر نسکافه فوری میخوردم با سه نخ سیگار. عادتم شده بود. کنار پنجره ی بزرگ ِ شیشه ای اتاقم ایستادم و با دست چپم سیگاری از پاکت در آوردم و گذاشتم گوشه ی لبم و با همان دست فندک را روشن کردم. پک اول را که زدم سیگارم روشن شد. فندک زیپوی خوش دست ِ طلایی رنگم را توی جیبم گذاشتم و با دست راستم لیوان نسکافه ام را بالا آوردم و یک قلوپ از آن را خوردم. به پنجره خیره شدم که از پشت آن برج دوبی با چراغهای روشنش خود نمایی میکرد. میخواهم بگویم بیشتر شبها برای مدت طولانی به برج خیره میشوم. همین طوری؛ محض بی کاری! سیگار اولم تمام نشده بود سیگار دیگری برداشتم و با اولی آنرا روشن کردم. ته سیگار اولی را با انگشت سومم و همینطور شصتم گرفتم و با ضربه ای که باعث شد توی هوا چندین بار چرخ بخرد آنرا درون سطل زباله ی کنج ِ اتاقم انداختم. لیوانم را تا نصه سرکشیدم و دوباره مشغول پک زدن به سیگارم شدم. هنوز نسکافه ام را کامل نخورده بودم که یک مرتبه به سرم زد ماشین را بردارم و بروم به دیسکو مارین. چند شبی بود که نرفته بودم. سیگارم را انداختم توی لیوان نسکافه و لیوان را روی میز گذاشتم. از توی کمدم پیراهن سورمه ای رنگ آرمانی ام را برداشتم و شلوارم مشکلی ورساچی ام را هم پوشیدم. توی آیینه نگاهی به خودم انداختم. یقه ی پیراهنم را تنظیم کردم و دستی هم به موهایم کشیدم. چراغ اتاق را خاموش کردم و سوئیچ را برداشتم و به پارکینگ رفتم.
ساعت 1شب بود و کم وبیش اتوبان شیخ زائد خلوت بود. دیسکو مارین اول خیابان جمیرا و پاتوق همیشگی من بود. ماشین را توی یکی از خیابانهای فرعی پارک کردم و وارد دیسکو شدم. هر دیسکو به غیر از نوازندگان و خوانندگان و گارسون ها و گاهی رقاصانش، چندتایی هم بادی گارد دارد برای مواقع بدمستی افراد و درگیری ها. بادی گارد های مارین دیگر با من رفیق شده بودند و همیشه مرا به جای خلوت و دنج دیسکو راهنمایی میکردند. این بار هم هنوز وارد نشده، سعید یکی از بادی گارد های آنجا با فارسی دست پا شکسته به من گفت:
- به به. خوش آمد آرش خان! بفرما. بفرما توش. آن گوشه را برایتان گذاشته بودم.
با خنده تشکری کردم و رفتم پشت ِ میزم نشستم. مثل همیشه شلوغ بود. و فضا پر شده بود از بوی انواع عطر و دود سیگار و قلیان. گارسون دیسکو هم که مرا میشناخت به کنارم آمد و پرسید چه سفارشی دارم. سردردم را بهانه کردم که مشروب برایم نیاورد اما یک قلیان با اسانس توت فرنگی سفارش دادم. دست هایم را زیر چانه ام گذاشتم و فضا را زیر نظر گرفتم. میز کناری ام پیر مردی تقریبن 60 ساله بود که داشت با دختر خوش اندامی که کنار میزش ایستاده بود بحث میکرد. یحتمل بحث بر سر قیمت آن دخترک بود. این دیسکو دختران و زنان گران قیمتی دارد. قیمت یک ساعتی بعضی از آنها تا 2هزار درهم هم میرسد(حدود 600 هزار تومان). چند میز آن طرف تر 3 دختر جوان و یک مرد تقریبن میان سال مشغول بگو و بخند بلند بودند. معلوم بود حسابی خورده بودند و کیفشان کوک بود. همین طور که اطراف را دید میزدم حواسم رفت به سمت میزی که دست راستم بود. دختری با آرایش بسیار غلیظ عربی و ظاهری بسیار زیبا٬ تنها نشسته بود. محو نگاه کردنش بودم که قلیان را آوردند. همین طور که قلیان میکشیدم و دودش را به هوا میدادم دخترک را هم نگاه میکردم. تا اینکه او هم برگشت و با چشمان زیبایش به من خیره شد و لبخندی تحویلم داد. سرش را برگرداند. اما من همچنان به او نگاه میکردم و داشتم اندامش را بر انداز میکردم. یا هندی بود یا پاکستانی. شاید هم عرب بود. و با احتمالی بعید تر ایرانی! در همین افکار بودم که بازهم برگشت و به من نگاه کرد. اینبار وقتی دید من هنوز به او نگاه میکنم به من اشاره ای کرد یعنی حواست به قلیانت باشد! داشت یادم میرفت. روی صندلی لم دادم و پشت سر هم مشغول پک زدن به قلیان و بیرون دادن دودش از دهان شدم. دوباره اطراف را نگاهی انداختم. با خودم گفتم امشب چه خبر است که این همه دختر ریخته! صندلی را عقب دادم که بتوانم پایم را روی پای دیگرم بگذارم که دیدم همان دخترک ِ میز ِ دست راستی بلند شد و به سمت من آمد. با لهجه ای ضایع از من پرسید: انت ایرانی؟ خودم را جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: نعم! دخترک صندلی رو به رویی مرا برداشت و آورد نزدیک من نشست و قلیان را از من گرفت، پکی به آن زد و گفت:
- چرا این طوری نگاه میکردی؟ چیه؟ خوشگل ندیدی؟
ابرو هایم را از تعجب بالا بردم و گفتم: ایرانی هستی؟
نی قلیان را به دستم داد و گفت:
-چرا؟ بهم نمیاد ایرانی باشم؟ حتمن باید مانتو و چادر بپوشم تا معلوم بشه ایرانی ام؟
رو بهش کردم و گفتم:
- نه! خب یعنی حدس میزدم هرجایی باشی غیر از ایران!
- مثلن کجایی؟
- هندی... پاکستانی... و شاید هم عرب!
- خاک تو سرت! هنوز دختر های مملکت خودتم نمیتونی تشخیص بدی!
- خب من زیاد توی تشخیص هویت وارد نیستم. یعنی اهمیتی نمیدم. اگه هم میبینی اینجام محض سرگرمیه! نیومدم واسه جور کردن دختر!
پوزخندی زد و گفت:
- آها! از اینهایی هستی که پا میشن میان دبی واسه خرید کردن و بعدش هم3 روزه بر میگردن ایران! درسته؟
- نخیر! من اینجا کار میکنم.
- اوه. باریکلا شازده! چه کاری؟
- ساخت و ساز خونه. البته من یه جورایی واسطه ام. پول از بابامه. کار از من! تو خودت چی؟ از اون 3 روزه ای هایی؟
کیفش را روی میز گذاشت و دستهایش را پشت سرش قلاب کرد و گفت:
- قبلن بودم. الان دیگه اقامت دارم. اومدم که دائم بمونم.
معمولن دخترانی که تنها به دبی می آیند از راه خود فروشی درآمدی به دست می آورند و کمتر کسی پیدا میشود کار و بار درست و حسابی داشته باشد. به همین خاطر پرسیدم:
- خب درآمدت از کجاست؟ یعنی از کجا میخوای پول دربیاری؟ حتمن مثل بقیه دنبال مشتری میگردی؟
ابرو هایش را توی هم کشید و گفت:
- مودب باش! من و چه به این کثافت کاری ها! اگه اومدم دیسکو محض تغییر حال و هوام بود. اون اندازه ای دارم که بتونم ده تا دیسکو مثل اینجا بسازم و بفروشم.
این حرفو که زد روشو کرد اون طرف. طوری برخورد کرد که من بفهمم از حرفم ناراحت شده. برای اینکه مثلن ناراحتی اش را بر طرف کنم دست را به سمتش دراز کردم و گفتم:
- راد هستم. آرش راد. افتخار آشنایی با کدوم بانوی محترمی رو دارم؟
با بی میلی به سمت من برگشت و با دست نازک و خوش فرمش به من دست داد و گفت:
- میتونی شهلا صدام کنی. شهلا شکوهی.
ادامه دارد...
درود
یه داستان رو شروع کردم به نوشتن به اسم سراب. محض سرگرمی و اینکه بیکار نباشم!!! اگه دوست داری سرگرم بشی و همینطوری چیزی خونده باشی بخونش! بهت گفته باشم... من نه کافکا نه داستایوفسکی... انتظار نداشته باش بهترین داستان دنیا رو بخونی... بلکه فکر کن داری ضعیف ترین داستان رو میخونی تا توقعت زیاد نباشه!!!
حالا اگه دوست داشتی برو بخون...